جدول جو
جدول جو

معنی شتاب گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

شتاب گرفتن
شتاب کردن، عجله کردن
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
شتاب گرفتن
(خُ شُ دَ)
عجله کردن. شتاب کردن. شتاب به کار بردن. شتافتن. به سرعت روان شدن. شتاب بگرفتن. عجله به کار بردن. تعجیل نمودن. تندی کردن. حزم را از دست دادن:
همه دشت نخجیر و مرغ اندر آب
اگردیر مانی نگیرد شتاب.
فردوسی.
به زن گفت چندان دهش نان و آب
که از تن نگیرد روانش شتاب.
فردوسی.
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه از این بر نگیرد شتاب.
فردوسی.
همی راند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتی بر آب.
فردوسی.
، تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشمارمت گیری شتاب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شتاب گرفتن
عجله کردن شتاب کردن، تعجب کردن: یکی خلعت آراست افراسیاب که گر بر شمارت گیری شتاب. ز دینار وز گوهر شاهوار ز زرین کمرهای گوهر نگار
فرهنگ لغت هوشیار
شتاب گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
عجله کردن، سرعت گرفتن، جدا شدن
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
فرهنگ فارسی معین
شتاب گرفتن
تسريعً
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به عربی
شتاب گرفتن
Speed
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شتاب گرفتن
accélérer
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شتاب گرفتن
acelerar
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
شتاب گرفتن
ускорять
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به روسی
شتاب گرفتن
beschleunigen
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به آلمانی
شتاب گرفتن
прискорювати
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
شتاب گرفتن
przyspieszać
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به لهستانی
شتاب گرفتن
加速
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به چینی
شتاب گرفتن
acelerar
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
شتاب گرفتن
تیز کرنا
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به اردو
شتاب گرفتن
ত্বরান্বিত করা
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به بنگالی
شتاب گرفتن
เร่ง
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به تایلندی
شتاب گرفتن
kuharakisha
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
شتاب گرفتن
hızlandırmak
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
شتاب گرفتن
加速する
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
شتاب گرفتن
accelerare
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
شتاب گرفتن
가속하다
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به کره ای
شتاب گرفتن
mempercepat
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
شتاب گرفتن
तेज़ करना
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به هندی
شتاب گرفتن
versnellen
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به هلندی
شتاب گرفتن
להאיץ
تصویری از شتاب گرفتن
تصویر شتاب گرفتن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلاب گرفتن
تصویر قلاب گرفتن
دو دست را در جلو به هم متصل کردن به طوری که کسی بتواند پا در آن بگذارد و بالا برود
فرهنگ فارسی عمید
(نِ /نَ دَ)
حساب کردن. شمارۀ چیزی را از بر نگاه داشتن برای پاسخ گفتن:
عقد زلفت گرفتم از سر زلف
چند گیرم حساب نامعدود.
کمال خجندی (از آنندراج).
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین.
خاقانی.
آخر چه حساب گیرد انگشت
کو را ز میان فروگذارد.
؟
، مقایسه کردن:
گرفتم حساب جمالش به ماه
رخ او ز صد مه فزون آمده است.
کمال خجندی (از آنندراج).
، معتبر داشتن:
ناز تحویل کند آنکه به عاشق شب و روز
چه حسابست که هرگزنگرفتش بحساب.
تأثیر (از آنندراج).
آنقدرها که سپرده است به خود خصم دغل
غیر خود را عجبی نیست نگیرد به حساب.
تأثیر (از آنندراج).
، کنایت از حساب بردن از کسی. ترسیدن. حساب برگرفتن. عبرت گرفتن:
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که با چو تو صنمی طفل عشق میبازم.
حافظ.
حسابی برگرفت از راه تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر.
نظامی.
روزی به صدر کعبه مربعنشین شویم
گیری اگر حساب کلوخی ز خشت ما.
سنجر کاشی.
از آن زمان همه عالم حساب میگیرند
که در قلمرو انصاف خودحسابانیم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(خُ خاکْ، کَ دَ)
به عجله رفتن. به تعجیل رفتن. افعنجاج. اکتیار. امتلال. اهتباص. تمعﱡج. تهدکر. درقله. دلظ. شغر. طقو. عفق. عفاق. عمج. کلسمه. لحب. مطو. نسل. نسلان. نجش. نجاشه. هبذ. هبهبه. هذرفه. هذلان. هذوف. هردجه. هروله. هطق. هفیف. هقط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ / هَِ)
راه خلاف رفتن. اعراض کردن. منحرف شدن. رجوع به تاب و تاب داشتن شود:
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد.
فردوسی.
که هر کس که آرد بدین دین شکست
دلش تاب گیرد شود بت پرست.
فردوسی.
وگرتاب گیرد سوی مادرش
ز گفت بد آگنده گردد سرش.
فردوسی.
مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلاب گرفتن
تصویر گلاب گرفتن
استخراج گلاب از گل گلاب کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
چنگک گرفتن دودست را چنگک وار به هم پیوستن تادیگری برآن پانهد واز دیواری بالارود یا با دست قلاب گرفتن، دو کف دست را بهم متصل کردن به طوری که دیگری بتواند پا بر روی آن گذارد و از دیوار بالا رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمار گرفتن
تصویر شمار گرفتن
آمار گرفتن، حساب کردن، بر شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب گرفتن
تصویر تاب گرفتن
اعراض کردن، منحرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
((~. گِ رِ تَ))
دو کف دست را بهم متصل کردن به طوری که دیگری بتواند پا بر روی آن گذارد و از دیوار بالا رود
فرهنگ فارسی معین